تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز ،
سالیانیست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرارکنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت ....
من به تو خندیدم چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید و نمی دانستی
صاحب باغچه همسایه پدر پیر من است
من به تو خندیدم تا که با خنده خود
پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک ، لرزه انداخت به دستان من
و سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت : برو
چون نمی خواست به خاطر سپرد ، گریه تلخ تو را ...
و من از پیش تو رفتم و هنوز سالیانیست که در ذهن من
آرام آرام ، حیرت و بغض تو تکرارکنان میدهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چه میشد
که اگر باغچه خانه ما سیب نداشت ... !
( ارسال شده توسط : علی )